زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت33

01 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

یک روز که گل سیما بیرون رفته بود برای خرید در راه بازگشت یکی از همسایه ها را دید و همسایه تبریک گفت و بعد ادامه داد خداروشکر که با بچه های حاجی خدابیامرز اشتی کردید

گل سیما با تعجب پرسید: اشتی؟

بله دیگر خودم چندبار دیدم خاله ی حمید به خانه ی شما می امد!

اینجا بود که گل سیما فهمید این چندوقت چه کسی را به خانه راه میداده 

شب همه ی حرفهای زن همسایه را برای علی گفت 

علی بعد از شنیدن ماجرا کنار مادر نشست و باحالت خاصی که گویی شرم و خجالت داشت در مورد علاقه اش به ان دختر صحبت کرد 

گل سیما هنوز از شوک خبر صبح بیرون نیامده وارد شوک حرفهای علی شده بود او فقط حرفهای علی را شنید و بدون انکه نظرش را بگوید مات و مبهوت رفت تا بخوابد

اما علی اصرار داشت نظر مادرش را بداند برای همین دنبالش راه افتاد و نظرش را بارها پرسید

گل سیما بعد از مکثی طولانی گریه کنان به علی گفت :اگر برادرانت از امدن او به اینجا خبر دار شده باشند و اذیتش کرده باشند چه ؟من برای ان دختر نگرانم و تو از علاقه ات حرف می زنی؟

علی سرش را به زیر انداخت و به اتاقش رفت….

فردا صبح برادران همچون دسته ای راهزن که به خانه ای حمله می کنند چنان در را کوبیدند که گل سیما همانطور که در حیاط ایستاده بود مات و مبهوت در جایش خشک شد

علی اما بدون ترس امد و درب را باز کرد یکی از برادران او را گرفت تا به دیوار بکوبد اما علی قوی بود و دستش را گرفت 

چندنفری خواستند او را بزنند اما هرچه تلاش کردند حریف یل گل سیما نشدند 

بالاخره حوصله ی علی سر رفت و داد کشید چه خبر است که اینطور به اینجا امده اید و همه چیز را می خواهید از بین ببرید

انها از ان دختر گفتند و اینکه علی قصد فریب او را داشته اما علی جلوی انها ایستاد و از خود به خوبی دفاع کرد مخصوصا اینکه مادرش هم در جریان امدن ان دختر بود 

علی وقتی دید برادران کمی ارام شدند به انها گفت چرا با من دشمن هستید؟ چرا من هیچ وقت نباید با شما برادران باشم که البته شما را دوست دارم 

باور کنید نه من و نه مادرم دشمن شما نیستیم کاش این همه بغض و نفرت یک روز تمام می شد باور کنید من خواستار ازدواج با ان دختر هستم 

این را که گفت برادران با حیرت به یکدیگر نگاه کردند

ناگهان یکی از برادران برخواست و رو به علی گفت : نکند فکر کردی ان دختر از عمد خود را به فلجی زده بود؟ نخیر او هم فلج است و هم در سرش توموری کشنده دارد 

حالا باز هم از علاقه ی دروغینت به ان دختر می گویی ؟ 

علی با شنیدن این حرف سرش گیج رفت و به زمین افتاد 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

zendegi
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: به قلم خودم حمله خاله ی حمید داستان دنباله دار علی

موضوعات: بدون موضوع, داستان لینک ثابت

نظر از:  
  • یک‌ نکته از هزاران
رقیه اله صوفی
5 stars

سلام
منتظر ادامه هستم

1400/01/02 @ 11:38


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس