هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت33
یک روز که گل سیما بیرون رفته بود برای خرید در راه بازگشت یکی از همسایه ها را دید و همسایه تبریک گفت و بعد ادامه داد خداروشکر که با بچه های حاجی خدابیامرز اشتی کردید
گل سیما با تعجب پرسید: اشتی؟
بله دیگر خودم چندبار دیدم خاله ی حمید به خانه ی شما می امد!
اینجا بود که گل سیما فهمید این چندوقت چه کسی را به خانه راه میداده
شب همه ی حرفهای زن همسایه را برای علی گفت
علی بعد از شنیدن ماجرا کنار مادر نشست و باحالت خاصی که گویی شرم و خجالت داشت در مورد علاقه اش به ان دختر صحبت کرد
گل سیما هنوز از شوک خبر صبح بیرون نیامده وارد شوک حرفهای علی شده بود او فقط حرفهای علی را شنید و بدون انکه نظرش را بگوید مات و مبهوت رفت تا بخوابد
اما علی اصرار داشت نظر مادرش را بداند برای همین دنبالش راه افتاد و نظرش را بارها پرسید
گل سیما بعد از مکثی طولانی گریه کنان به علی گفت :اگر برادرانت از امدن او به اینجا خبر دار شده باشند و اذیتش کرده باشند چه ؟من برای ان دختر نگرانم و تو از علاقه ات حرف می زنی؟
علی سرش را به زیر انداخت و به اتاقش رفت….
فردا صبح برادران همچون دسته ای راهزن که به خانه ای حمله می کنند چنان در را کوبیدند که گل سیما همانطور که در حیاط ایستاده بود مات و مبهوت در جایش خشک شد
علی اما بدون ترس امد و درب را باز کرد یکی از برادران او را گرفت تا به دیوار بکوبد اما علی قوی بود و دستش را گرفت
چندنفری خواستند او را بزنند اما هرچه تلاش کردند حریف یل گل سیما نشدند
بالاخره حوصله ی علی سر رفت و داد کشید چه خبر است که اینطور به اینجا امده اید و همه چیز را می خواهید از بین ببرید
انها از ان دختر گفتند و اینکه علی قصد فریب او را داشته اما علی جلوی انها ایستاد و از خود به خوبی دفاع کرد مخصوصا اینکه مادرش هم در جریان امدن ان دختر بود
علی وقتی دید برادران کمی ارام شدند به انها گفت چرا با من دشمن هستید؟ چرا من هیچ وقت نباید با شما برادران باشم که البته شما را دوست دارم
باور کنید نه من و نه مادرم دشمن شما نیستیم کاش این همه بغض و نفرت یک روز تمام می شد باور کنید من خواستار ازدواج با ان دختر هستم
این را که گفت برادران با حیرت به یکدیگر نگاه کردند
ناگهان یکی از برادران برخواست و رو به علی گفت : نکند فکر کردی ان دختر از عمد خود را به فلجی زده بود؟ نخیر او هم فلج است و هم در سرش توموری کشنده دارد
حالا باز هم از علاقه ی دروغینت به ان دختر می گویی ؟
علی با شنیدن این حرف سرش گیج رفت و به زمین افتاد
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…