مصلحت دوست قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
همه لباس پوشیده و اماده ایستاده بودند دم در اما او هنوز نیامده بود
پدر که حسابی کلافه شده بود خودش راهش را گرفت و رفت پسرها هم دنبالش
مادر که زیر لب داشت غر می زد برگشت به اتاق تا ببیند این دختر کجا مانده
در را که باز کرد دید نشسته گوشه ای و چادرش هم دستش
مادر عصبانی شد و داد زد ما این همه معطل تو هستیم ولی تو نشسته ای اینجا !
مادر را که دید هول شد و من من کنان گفت من نمی ایم دوست ندارم عروسی شرکت کنم
مادر که حسابی عصبانی شده بود با یک پس گردنی او را همراه خود برد
بعد هم تا برسند عروسی در راه دائم غر می زد که مگر دست توست؟ خوب سرخود شده ای ؟ دختر باید مطیع مادر باشد هر جا من رفتم و گفتم بیا باید بیایی نگفتم هم نه
تازه انها سنتی عروسی گرفتند مطرب هم ندارن زنانه مردانه هم جداست
بعد هم عروسی دختر عمویت هست نیایی هزار حرف پشت سرمان می زنن که بخیل بودن و نمیتوانستن خوشبختی دختر ما را ببینند
مادر همچنان می گفت و دختر فقط گوش میداد
کم کم به خانه ی عمو می رسیدند صدای سازی و بوی اسفند که همه جا را پر کرده بود و نقلهایی که پاشیده میشد
هه انقدر لباسهای زیبا و عطر زده بودند که بویش با اسفند مشام را نوازش میداد
ودختر همچنان با اکراه همراه مادرش وارد خانه می شد
✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…