زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 19

24 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

روزها می گذشت و علی مثل یک مرد خانه را اداره می کرد 

دیگر حاج اقای جوان و مهربان در روستا نبود اما رسم زندگی را انچنان به علی اموخته بود که هم اهل کار و تلاش و روزی حلال شده بود هم به واجباتش به صورت کامل می رسید 

نزدیک عید بود و گل سیما حسابی مشغول خانه تکانی 

ان روز تمام ملافه ها و روکش انواع وسایل مثل پتو و بالش و …. را ریخته بود وسط حیاط و حسابی مشغول شستن بود 

صدای اذان مسجد که بلند شد تقریبا کار گل سیما هم تمام بود برخواست حیاط را اب و جارویی حسابی زد و بعد از عوض کردن لباسها و وضو مشغول نماز شد

بوی غذای روی اتش انچنان در خانه پیچیده بود که هوش از سر هر کس می برد 

گل سیما اگر چه بسیار خسته بود و گرسنه اما همچنان منتظر علی بود تا با هم غذا بخورند 

نزدیک ساعت 14 صدای در گل سیما را بی اختیار به سمت در می کشاند 

انقدر نگران دیر امدن علی بود که نفهمید بدون پوشیدن دمپایی تا پای در امده 

در را که باز کرد علی بود نفس بلندی از ته دل کشید و ارام بر زمین نشست 

علی اما اشفته بود و چهره ی در هم و گرفته اش باعث شد دوباره گل سیما نگران شود 

اما گل سیما سکوت کرد و سریع با علی به داخل خانه امدند 

سفره را چید و دو نفری نشستن سر سفره علی بازی بازی کمی غذا خورد و همانجا کنار سفره از فرط خستگی خوابید 

گل سیما هم بر خواست و بالش و رو اندازی اورد 

دو ساعتی از امدن علی به خانه می گذشت کم کم چشمانش را باز کرد و با چشم مادر را جستجو کرد اما نبود 

دور اتاقها و نهایتا او را در حیاط مشغول شستشو پیدا کرد 

علی بعد از سلام با گلایه شلنگ اب را گرفت و گفت: چرا بیدارم نکردی تا در شستن این فرش کمک کنم

گل سیما نگاه مهربانی به او انداخت و گفت: قربانت شوم اخر تو خسته بودی من هم مزاحمت نشدم

علی در حالیکه در شستن فرش کمک می کرد با مادرش درد و دل می کرد 

از غریبی در این شهر می گفت از نداشتن یک دوست مهربان و هم دل 

از نامهربانی برادران و خواهرانش

او می گفت و گل سیما سراسر گوش شده بود برای حرفهای علی ….

✍منتظر قسمتهای بعدی  باشید…

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت17

20 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

علی خیلی ناسازگار شده بود 

تا حدی که هر موقع دوست داشت به خانه می امد و هر وقت دلش می خواست خارج می شد 

رفتار مادر و پسر با هم خوب بود اما علی پابند خانه نبود 

دوستان خوبی اطرافش نبودند و دائم به میل انها رفتار می کرد 

راهنمایی را با هر سختی بود پشت سر گذاشت و دیگر قید مدرسه را زد 

بیشتر اوقاتش شده بود علافی از این کوچه به ان کوچه از این باغ و صحرا به ان یکی 

رفتن به مزارع و باغهای مردم ان هم بی اجازه و چیدن و فروختن انها کار او شده بود 

شب وقتی با پولهای زیادی به خانه می امد گل سیمای از همه جا بی خبر از اینکه او اهل کار شده خوشحال بود 

اما بعد از مدتی وقتی گل سیما واقعیت را فهمید با علی دعوا کرد و از او قول گرفت تمام پولهای این مدت که البته گل سیما انها را خرج نکرده بود را برگرداند اما علی بی توجه به حرف مادر کار خود را ادامه میداد

ماه مبارک رمضان با همه زیبایی ها از را می رسید و مثل همیشه اهالی طلبه ای را برای تبلیغ دعوت می کردند 

برعکس هر سال که امام جماعت مرد سن و سال دار و پیری بود اینبار اما بسیار جوان بود و به همراه نو عروسش به ان روستا امد 

وجود این ذوج جوان شوق جوانان را به امدن در مسجد بیشتر می کرد

ماه مبارک متفاوتی بود همه حاج اقا را دوست داشتند و او در این مدت هم افراد مسن و هم جوانها را جذب کرده بود 

صبح ها برنامه ی کوه با نوجوانان داشت بعد از نماز صبح راه می افتادند و در حالیکه افتاب طلوع می کرد برمی گشتند 

علی و دوستانش هم که اهل کوه رفتن بودند مشتاقانه شرکت می کردند 

یکبار در مسیر، یکی از از همین پسرها گردوی رسیده ای را از درخت چید و همانجا با سنگ شکست و با ولع شروع کرد به خوردن 

حاج اقا ناراحت شد اما بدون انکه حرفی بزند راهش را گرفت و رفت

علی دنبال حاج اقا دوید و از او دلیل ناراحتیش را پرسید 

او هم جواب داد: هم بخاطر اینکه اینطور روزه خواری کرده و هم بخاطر بی اجازه بودن 

علی مات حرفهای حاج اقا بود بچه ها هم خود را به حاج اقا رساندند و او هم در راه داستان زیبایی تعریف کرد

«فضیل» که در کتب رجال، به عنوان یکى از راویان موثق، از امام صادق(علیه السلام) و از زهاد معروف، معرفى شده و در پایان عمر، در جوار «کعبه» مى زیست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حیات گفت، در آغاز کار، راهزن خطرناکى بود که همه مردم از او وحشت داشتند.
از نزدیکى یک آبادى مى گذشت، دخترکى را دید و نسبت به او علاقه مند شد، عشق سوزان دخترک «فضیل» را وادار کرد که شب هنگام از دیوار خانه او بالا رود، و تصمیم داشت به هر قیمتى شده به وصال او نائل گردد، در این هنگام بود که در یکى از خانه هاى اطراف، شخص بیدار دلى مشغول تلاوت قرآن بود و به آیه «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ…» رسیده بود، این آیه همچون تیرى بر قلب آلوده «فضیل» نشست، درد و سوزى در درون دل احساس کرد، تکان عجیبى خورد، اندکى در فکر رفت، این کیست که سخن مى گوید؟ و به چه کسى این پیام را مى دهد؟ به من مى گوید: اى فضیل! «آیا وقت آن نرسیده است که بیدار شوى؟ از این راه خطا برگردى؟ از این آلودگى خود را بشوئى؟ و دست به دامن توبه زنى؟! ناگهان صداى «فضیل» بلند شد، و پیوسته مى گفت: «بَلى وَ اللّهِ قَدْ آنَ، بَلى وَ اللّهِ قَدْ آن»؛ (به خدا سوگند وقت آن رسیده است، به خدا سوگند وقت آن رسیده است)!
او تصمیم نهائى خودش را گرفته بود، و با یک جهش برق آسا، از صف اشقیا بیرون پرید، و در صفوف سُعدا جاى گرفت، به عقب برگشت، از دیوار بام فرود آمد، و به خرابه اى وارد شد که جمعى از کاروانیان آنجا بودند، و براى حرکت به سوى مقصدى، با یکدیگر مشورت مى کردند، مى گفتند: فضیل، و دارودسته او در راهند، اگر برویم راه را بر ما مى بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد! فضیل، تکانى خورد، و خود را سخت ملامت کرد، گفت: چه بد مردى هستم! این چه شقاوت است که به من رو آورده؟ در دل شب به قصد گناه از خانه بیرون آمده ام، و قومى مسلمان از بیم من، به کنج این خرابه گریخته اند!
روى به سوى آسمان کرد، و با دلى توبه کار، این سخنان را بر زبان جارى ساخت: «اللّهُمَّ إِنِّى تُبْتُ إِلَیْکَ وَ جَعَلْتُ تَوبَتِى إِلَیْکَ جِوارَ بَیْتِکَ الْحَرامِ…»!؛ (خداوندا من به سوى تو بازگشتم، و توبه خود را این قرار مى دهم که پیوسته در جوار خانه تو باشم، خدایا از بدکارى خود در رنجم، و از ناکسى در فغانم، درد مرا درمان کن، اى درمان کننده همه دردها! و اى پاک و منزه از همه عیبها! اى بى نیاز از خدمت من! و اى بى نقصان از خیانت من! مرا به رحمتت ببخشاى، و مرا که اسیر بند هواى خویشم از این بند رهائى بخش)!
خداوند دعاى او را مستجاب کرد، و به او عنایتها فرمود، و از آنجا بازگشت و به سوى «مکّه» آمد، سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اولیاء گشت!

 «سفينة البحار»، جلد 2، صفحه 369،

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

.

 نظر دهید »

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت16

16 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 15

بودن نوه های حاج علی باعث شد تا علی با انها دوست شود ان هم بدون کدورتی

اما بعد از مدتی که والدین انها متوجه این رفاقت شدند همه چیز برملا شد و حالا علی برادران و خواهران خود را می شناخت 

اوایل با مادرش تندی می کرد که چرا در مورد انها با او حرفی نزده اما بعدها کمی با این مساله کنار امد ولی دیگر علی سابق نبود روز به روز از نظر درسی ضعیف می شد و دیگر مثل قبل مهربان و پر شور نبود دوست داشت گوشه ای بنشیند و به بازی بقیه نگاه کند 

در مدرسه با همه دعوا می کرد مخصوصا نوه های حاج علی که بیش از همه او را ازار می دادند

گل سیما هر چقدر سعی می کرد فضای ارام تری ایجاد کند و او را به زندگی عادی خود برگرداند ممکن نبود 

روزها می گذشت بدون انکه حال علی خوب شود 

گل سیما تنها راه چاره را حاج جواد می دانست اما حاج جواد یک ماهی بود در بستر بیماری افتاده بود 

با این حال گل سیماعلی را با خود به دیدار حاج جواد برد اما حاج جواد فقط نگاه می کرد و قادر به صحبت نبود 

گل سیما هیچ راهی برای نجات علی به ذهنش نمی رسید انگار باید با این اوضاع کنار می امد و چیزی نمی گفت

علی ابتدایی را تمام کرده بود و وارد راهنمایی شد اما وضع درسی او همان بود و حتی بدتر هم شده بود 

حاج جواد هم در همان سال از دنیا رفت و خانواده اش هم بعد از او همه چیز را فروختند و به شهر رفتند حالا گل سیما واقعا تنهای تنها بود با غم بزرگی که از رفتار علی داشت و کاری از دستش بر نمی امد

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 15

14 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 15

حاج علی از انجایی که با اخلاق فرزندانش اشنا بود خانه را به نام گل سیما زده بود و برای فرزند جدید هم قطعه ای زمین و حقوق بازنستگی هم به حساب گل سیما ریخته میشد

این جمله را که حاج جواد خواند غوغا به پا شد هر کس به زبان اعتراض جمله ای می گفت 

یکی از پسران حاج علی سمت حاج جواد حمله ور شده بود و دیگر برادران هم سعی داشتند انها را از هم جدا کنند

اما از انجایی که بار قبل ان امدن بچه ها و مرگ حاج علی را زن حاج جواد خوب به یاد داشت زودتر از انکه دعوا شود پلیس را خبر کرده بود 

صداها که بالاتر رفت و شلوغ شد دو مامور وارد شدند و همه با ورود انها دعوا را تمام کرده متفرق شدند 

حالا گل سیما مانده بود و علی کوچکش وخانه ای که همیشه از ان خودش شده بود 

اینبار وضویی گرفت و دو رکعت نماز شکر خواند حس می کرد خیلی سبک شده 

علی کوچک بزرگ و بزرگتر میشد او کم کم بایدبرای رفتن به مدرسه اماده میشد و این اغاز بسیاری از اتفاقات جدیدبود 

قبل از سن مدرسه گل سیما همیشه در خانه از او مراقبت کرده بود اما الان با ورود به مدرسه و کینه ی کهنه ی برادران گل سیما را بیش از پیش نگران می کرد

با این حال یک هفته قبل از مدرسه به شهر رفتند و برای علی 7ساله لوازم مورد نیاز مدرسه و…. خریداری کردند 

علی ذوق مدرسه داشت انقدر که در همان سالهای اول با نمرات عالی و بی نظیرش گل سیما را سر ذوق می اورد 

دیگر تمام کار گل سیما این بود که برای هر نوبت دنبال یک جایزه باشد برای شاگرد اولش

علی فوق العاده باهوش بود و قدرت حفظ عجیبی داشت او همچنین خیلی خیلی از نظر اخلاقی مهربان بود و به همه ی دوستانش در دروس کمک می کرد 

یکبار که گل سیما برای بردن جایزه ی علی به مدرسه رفته بود متوجه شد علی با دو نفر از نوه های حاج علی هم کلاسی است و این اتفاق برای گل سیما هم خوشحال کننده بود هم باعث نگرانیش می شد

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت 14

11 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت 14

حاج جواد از بیمارستان مرخص شد و هنوز یک روز کامل در خانه نبود که همسرش که برای عیادت گل سیما رفته بود نفس زنان او را صدا زد 

اری خبرهایی بود از جنس تولد و نو شدن 

از جنس امید و زندگی 

در بیمارستان وقتی گل سیما چشم باز کرد وروجک شکمویی را دید که دست و پای کوچکش را به شکم مادر می زد و با ولع خاصی سعی می کرد شیر بخورد اولین احساس مادری را در رگهایش حس کرد 

چشمان گل سیما غرق اشک شد و او را محکم به خود چسبانید و همانجا اسمش را علی گذاشت 

حاج جواد هم با همین اسم برایش اذان گفت

یک پسر فعلا تنها سهم گل سیما از این دنیای بی وفا بود شاید دنیای گل سیما فرزند زیباتر شود و تمام غم های گذشته را فراموش کند

خدا را شکر مادر و فرزند مشکلی نداشتند و خیلی زود مرخص شدند 

همه ی اهالی به دیدن فرزندش امدند و حاج جواد به یاد دوست عزیزش ولیمه ی قدم نو رسیده را در همان منزل حاج علی فراهم کرد 

خیلی ها برای این قدم نو رسیده هدیه اوردند انقدر هدیه جمع شد که نداشتن سیسمونی برای گل سیما غم بزرگی نبود 

یک هفته ای از به دنیا امدن علی می گذشت و خانه تازه داشت جان می گرفت 

که سر و کله ی پسرهای حاج علی پیدا شد  

انها خیلی رک و راست حرفشان را به گل سیما زدند و تا اتمام انحصار وراثت از او خواستند خانه را ترک کند 

زن حاج جواد که مثل همیشه امده بود تا به گل سیما سری بزند وقتی حرفهای انها را شنید دوید و همه چیز را به حاج جواد گفت 

حاج جواد هم سریع خودش را به انجا رساند 

 حرفها را زده بودند که حاج جواد سر رسید ولی حاج جواد انها را دوباره به سالن خانه بازگرداند  

سکوت عجیبی بود همه به هم نگاه می کردند و هیچکس دلیل امدن حاج جواد را نمی دانست 

حاج جواد  برگه ای را از جیبش در اورد و شروع کرد به خواندن 

اری این وصیت نامه ی حاج علی بود که در دست حاج جواد به امانت بود 

حاج جواد یک یک اموال حاج علی را شمرد و سهم هر فرزند را مشخص کرد 

در اخر مطلبی را خواند که باعث تعجب همه شد

منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس