زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت هشتم

03 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

گل سیمامثل گل پژمرده ای گوشه ی اتاق می نشست و روز و شب را به گریه مشغول می شد 

دوباره طراوت خانه از بین رفت 

حاج علی این روزها ساکت و منزوی شده بود و فقط با خواندن قران خود را ارام می کرد 

یکبار وقتی حاج علی جانمازش را پهن می کرد تا نماز بخواند گل سیما با صدای ضعیفو بغض الودی به او گفت:

چطور این همه درد و رنج میبینی و هنوز برای چنین خدایی نماز می خوانی 

این خدا ظالم است و ما را دوست ندارد او می خواهد ما همیشه در سختی باشیم 

من فقط در این دنیا سه روز خوشبخت بودم و ان خوشبختی را خدا از من گرفت 

دل گل سیما پر بود از گله و شکایت می گفت و می گفت و حاج علی فقط گوش می کرد

حاج علی وقتی حرفهای گل سیما تمام شد در حالیکه روبرویش می نشست به او گفت

من و حاج جواد ان روز به خانه ی شما برای خواستگاری نیامده بودیم 

ما برای کمک مالی به دیگران انجا بودیم البته همه ی کارهای خیر با حاج جواد بود و من ته قلبم از خدا خواستم کاش من هم کار خیری انجام دهم 

هر چند خدا شما را سر راهم قرار داد که اگر مرد میدانم بسم الله

اما حسابی جا خورده بودم 

خلاصه پدر شما گمان کرد و ….

گل سیما با تعجب گفت یعنی شما….؟؟!!

و حاج علی با سر تایید کرد 

بعد ادامه داد خدایی که ما را از راه دور برای کمک به یک دختر فرستاده بود چون قرار بود پدرش چند روز بعد از دنیا برود و خدا نمی خواست او تنها بماند به نظر تو خدای ظالمیست؟

خدایی که برای تنهایی و غم بی شمار من تو را سر راهم قرار داد خدای ظالمیست؟

نه من این خدا را خیلی خیلی دوست دارم

گل سیما با تندی گفت اصلا چرا از اول مشکل بوجود اورد که بعد بخواهد درستش کند خب از همان اول همه چیز بدهد تا ما خوش باشیم

حاج علی گفت : اگر همه چیز گل و بلبل باشد دیگر اسمش دنیا نمی شود 

اصلا دنیا با همین بالا و پایین ها قشنگ است 

تا حالا فکر کردی خوشبختی و شادی وقتی معنی دارد که تو غم را درک کرده باشی

پولداری وقتی معنی دارد که تو فقر را حس کنی 

و همه ی خوبیهای دیگر وقتی به چشم تو زیباست که بدی هم دیده باشی

اگر همه عمر در قصر زندگی کرده بودی این خانه به چشمت قشنگ بود ؟

اگر جوانی خوش صورت به خواستگاریت می امد دیگر من به چشمت می امدم ؟

برای همین است که در روایات داریم :

 

یونس بن یعقوب گوید: از امام صادق عَلَیهِ السَّلَامُ شنیدم که می فرمود: هر بدنی و جسمی که چهل روز یک بار مصیبت نبیند نفرین شده و ملعون است.

اظهار داشتم: نفرین شده و ملعون است؟!

فرمود: (بلی،) نفرین شده و ملعون است؛ و چون حضرت (مرا شگفت زده) دید که بر من چنین مطلبی سنگین است، فرمود: ای یونس! همانا خراشیدن پوست، کوبیدگی، لغزیدن و افتادن، بدبختی و گرفتاری های زندگی، آزمند و ضعیف گشتن، پاره شدن بند کفش، لرزش پلک های چشم و مشابه آنها از انواع بلایا و مصیبت ها است.

به راستی مؤمن گرامی تر از آن است که چهل روز بر او بگذرد و به جهت گناهان و خطاهایش به وسیله آزمایش پاک نگردد، اگر چه به سبب غم و اندوهی باشد که نداند چرا و چگونه بر او وارد شده است.

به خدا سوگند! بعضی از شما پولهای سکه نزدش گذاشته شود، چون محاسبه کند ناقص و کم باشد، پس ناراحت و غمگین گردد؛ و چون دوباره محاسبه کند، ببیند که درست است، پس همین سبب از بین رفتن بعضی از گناهانش باشد.

 تکامل و طهارت روح (ترجمه کتاب شریف التمحیص)، ص: 45

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید….

 

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت هفتم

02 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

سه روزی بود که زندگی مشترک حاج علی و گل سیما آغاز شده بود 

با آمدن گل سیما خانه ی حاج علی جانی دوباره گرفت

از اتاق و سالن و آشپزخانه گرفته تا حیاط و باغچه که مثل روزهای اول سرسبز و با طراوت شده بود

گل سیما کدبانویی نمونه بود از دست پخت و تزیین غذاها  تا تمیزی خانه و وضع ظاهرش 

حاج علی مبهوت رفتارهای او می شد و فکر می کرد این نبض تپنده ی زندگی که حالا روح مرده ی خانه و حاج علی را به زندگی برگردانده بود همه در خواب است

دلش می خواست هیچوقت از این خواب خوش بیدار نشود 

کم کم همه ی ده خبر دار شدند و حاج علی هم، همه را برای شب جمعه دعوت گرفت تا ولیمه دهد 

گل سیما خودش پلوی غذا را درست کرد و حاج علی هم گوسفندی خرید و همه ی آن را کباب کرده و تقریبا شب جمعه تمام ده آمده بودند به جز فرزندان حاج علی

بعد از رفتن مهمانها گل سیما هنوز مشغول کار بود ظرفها را با دستمالی خشک می کرد و یک به یک در جای مخصوصش می گذاشت حاج علی وارد آشپزخانه شد و در حالیکه در بلند کردن ظروف و جابجایی آنها به او کمک می کرد

گفت: میخواهم پدرت را بیاورم خانه ی خودمان تا با ما زندگی کند حیف است که پیرمرد تنها باشد علاوه بر اینکه این روزها بیشتر به تو احتیاج دارد

گل سیما با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد همان شب اتاقی را برای پدر گل سیما آماده کردند و بقیه ی وسایل مورد نیاز هم قرار شد با خودش بروند و بخرند 

در این سفر مثل همیشه حاج جواد و مشهدی قدرت هم همراهشان بودند 

بالاخره بعد از ساعتها رانندگی وارد ده شدند و دوباره از میان کوچه پس کوچه ها گذشتند تا به خانه ی پدری گل سیما رسیدند 

گل سیما با اینکه در این روستا همیشه در سختی بود و زحمت، اما حس خوبی داشت و دلش برای رسیدن و دیدار پدر بی قراری می کرد 

پشت درب چوبی  رسیدند و در را کوبیدند اما هیچکس جوابی نداد 

قدری منتظر ایستادند ولی خبری نشد

درب خانه از آن درهای چوبی قدیمی بود که به روش خودش بسته می شد و کلیدی هم نداشت 

مشهدی قدرت که از همه سنش کمتر بود و رمق پایش بهتر از بقیه، بالای دیوار رفت و بعد از پریدن به داخل حیاط در را باز کرد 

گل سیما با نگرانی آن پله های سخت را طی کرد و خود را به اتاق ها رساند حاج علی و حاج جواد هم آرام آرام داشتند به بالا می رفتند که جیغ گل سیما همه را در جایشان میخ کوب کرد

گل سیما جیغ و داد زنان بیرون دوید و از مرگ پدرش خبر داد

همانوقت با 115 تماس گرفتند و آنها هم دو نفر را فرستادند 

اما تشخیص آنها این بود که پدر گل سیما همان شب عقد از دنیا رفته است 

گل سیما بی تابی می کرد و هیچکس نمی توانست او را آرام کند 

بالاخره جسم بی جان پدر را به خاک سپردند وبعد از مراسم به روستا برگشتند

منتظر قسمت های بعدی باشید….✍ 

 

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت ششم

02 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت ششم

همین که وضو گرفتن حاج علی تمام شد پیامک روحانی مسجد هم رسید 

- خوب است ولی بسیار سخت است

حاج علی در حالیکه این جمله را برای حاج جواد خواند در ادامه توضیح داد که حتما سختیش بخاطر رفتارهای بچه هایم با من و او خواهد بود چرا که قطعا آنها از امدن ارث خور جدید ناراحت می شوند

موقع نماز هر چند پیرمرد و دخترش نماز بلد نبودند اما به تقلید از آنها پشت سرشان ایستادند و نماز خواندند

بعد از نماز مشهدی  قدرت زنگ زد و به آنها گفت که همانجایی که آنها را پیاده کرده منتظر است

موقع خداحافظی قرار گذاشتند تا چند روز  دیگر به همراه عاقد برگردند

حاج علی و حاج جواد دو سه روزی را به نظافت خانه مشغول شدند و مهیا کردن وسایل عقد 

آنها در این چند روز با هیچکس در این مورد صحبتی نکردند

روز موعود رسید گل شیرینی، ، عسل،نبات، نقل، لباس و کفش و چادر برای عروس به همراه یک حلقه تمام چیزهایی بود که حاج علی و حاج جواد خریدند

وقتی به خانه ی دختر رسیدند وسایل را چیده و خطبه را جاری کردند 

همان شب حاج علی و حاج جواد به همراه هم در حیاط خانه ی پیرمرد بساط کباب را آماده کردند و علاوه بر خودشان تا چندین همسایه آنطرف تر هم از کباب و ولیمه ی عروسی بهره مند شدند 

آن شب همه صلوات بود و ذکر نه دستی و نه هلهله ای  نه رنگ و لعابی و نه آرایشی برای عروس 

بعد از عقد همگی سوار ماشین مشهدی قدرت شدند و به روستا برگشتند

در راه دختر ساکت ساکت بود برعکس روز اول که یکسره صحبت می کرد اما الان بی هیچ صحبتی نشسته بود 

حاج علی گفت: می دانم شاید تو هم مثل خیلی دخترهای هم سن و سالت دوست داشتی لباس عروس بپوشی آرایش کنی و هزاران چیز دیگر 

اما شرایط ما خاص بود در عوض ما امشب متفاوت ترین شب را خواهیم داشت…

وقتی عاقد را پیاده کردند 

همگی راهی شهر شدند 

در خیابانی توقف کردند که سراسر آن پر بود از مغازه و بوتیک و هر چیزی که فکر می کردی برای خرید بود 

حاج علی و گل سیما که حالا دیگر زن و شوهر بودند پیاده شدند 

قبل از رفتن حاج جواد آرام در گوش حاج علی گفت : نگران نباش به اندازه ی کافی پول همراهمان هست با خیال راحت خرید کنید

چند دست لباس و مانتو، روسری و کفش و خلاصه هر چه که نیاز بود را با هم خریدند 

اما دختر می گفت: این ها را نیاز ندارم من فقط سایه ی بالا سر می خواستم که خدا به من عطا کرد اما حاج علی دلش راضی نمیشد و هر چه گل سیما مخالفت می کرد او اما بجایش انتخاب می کرد و می خرید 

حتی یک مغازه ی سوپری هم رفتند و حسابی برای پخت و پز خرید کردند

آن شب رویایی را با یک شام در یک رستوران به اتمام رساندند و همگی برگشتند به روستایی که خانه ی حاج علی بود 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 2 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت پنجم

01 بهمن 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت پنجم

حاج علی از اتاق بیرون رفت و روی یکی از همان پله های ناموزون نشست 

دختر هم دو پله بالاتر پشت سرش نشست 

حاج علی پرسید دخترم اسمت چیست؟ 

دختر با ذوق جواب داد: گل سیما 

دختر از حاجی پرسید: شما وقتی خواستی بیایی خواستگاریم همه چیز را در مورد من میدانستی؟نکند شما هم مثل بقیه ی خواستگارها بعد از دیدن قیافه ی من پشیمان شوی؟ من چشمانم کمی انحراف دارد و این باعث شده صورتم زیبا نباشد 

همه ی خواستگارهایم تا صورتم را می بینند می روند و دیگر پیدایشان نمی شود

حاج علی گفت سن و سال من زیاد است و همین روزها باید…اما دختر میان صحبتش پرید و گفت: ولی من برایم سن شما مهم نیست فقط می خواهم خوشبخت باشم میخواهم پدرم ببیند که من خوشبختم و همسرم مرا دوست دارد

پدرم حالش خوب نیست و هر لحظه ممکن است از دنیا برود 

آن وقت من می مانم و این تنهایی

دارو ندار ما همین خانه است ومن باید بعد از پدرم چه کنم؟

انگار دخترک فردی را برای درد دل پیدا کرده بود که هر چه در دل دارد بگوید و دل پر از غمش را خالی کند

او حرف می زد و حاج علی فقط گوش میداد 

دختر از کارهایش گفت از اینکه هر روز به شهر می رود  و در خانه های مردم کار می کند 

او از غذاهایی که یاد گرفته بود حرف زد از خانه داریش از هنرهای ریز و درشتش 

یک ساعت گذشته بود و دختر همچنان از خود می گفت 

حاج جواد هم که با پدر دختر گرم صحبت بودند با نگاهی به ساعت برخواست و از اتاق بیرون رفت 

دختر به محض دیدن حاج جواد دیگر چیزی نگفت 

حاج علی از سکوت دختر متوجه حضور فردی دیگر شد 

حاج جواد از دختر خواست برود در اتاق نزد پدرش چرا که می خواست با حاج علی صحبت کند 

دختر اما با صدایی بغض الود گفت : یعنی شما هم می خواهید بروید ؟ شما هم مثل قبلیها به من می گویید به اتاق بروم تا خودتان راحت تر بتوانید از اینجا بروید ؟؟

بعد آرام گفت : درست است و حق دارید من هم نمی خواهم شما را مجبور کنم 

همین که آمدید و پدرم چند ساعتی خوشحال شد کافی است 

و بعد به سمت اتاق رفت

حاج علی و حاج جواد چند ساعتی روی پله ها نشستند به مشورت

از جهتی نتوانسته بودند واقعیت را بگویند و و از طرفی حرفهای دخترآنها را بسیار دو دل کرده بود 

بعد از چند ساعت مشورت و سنجش تمام احتمالات، حاج علی موبایل خود را به دست گرفت و زنگی به امام جماعت روستا زد و از ایشان خواست برایشان استخاره کند 

قرار شد حاج اقا استخاره کند و جواب را با پیامک بگوید 

در این فاصله تا جواب بیاید حاج علی وسط همان حیاط شروع کرد به وضو گرفتن چرا که به اذان مغرب نزدیک می شدند 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 

 4 نظر

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.....قسمت چهارم

30 دی 1399 توسط زينب صالحي هاردنگي

قسمت چهارم

صبح قبل از اذان صبح بیدار شد 

نماز و قرآن 

بعد هم سفره ی صبحانه را چید و منتظر حاج جواد شد 

حاج جواد هم سر وقت خودش را رساند و با هم صبحانه ی مفصلی خوردند

کلا حاج جواد مرد شوخ و مهربان و سر زنده ای بود 

هر چند از نظر سنی از حاج علی بزرگتر بود اما آنقدر پر انرژی بود که گمان می کردی حاج علی بزرگتر است 

البته حاج علی هم بعد از ماه بانو به این روز افتاده بود

بعد از صبحانه حاج جواد به حاج علی گفت : زودتر آماده شو که امروز حسابی کار داریم 

حاج علی در حالیکه لیوانها را به آشپزخانه می برد با تعجب پرسید چه کاری؟

-چند تا خانواده هستند که باید برویم هم دیداری کنیم و پای درد دلشان بنشینیم هم کمک مالی 

راستی داری آماده میشوی پول به اندازه ی کافی بردار که نیاز می شود 

چون بار آخر خودت خواستی با من بیایی پیشنهاد دادم وگرنه میدانی که اینکارها شراکتی حرف و حدیث دارد

بله خودم خواستم ممنون که به یادم بودی تنوعی هم می شود شاید روحیه ی من هم عوض شد

سوار نیسان مشهدی قدرت شدند و تمام راه را سه نفری به گفت و شنود گذراندن

در بین صحبتها  از حاج علی خواستند مقداری قرآن برایشان بخواند تا سفرشان به نور قرآن تبرک داشته باشد 

خلاصه بعد از دو سه ساعت  رسیدند به یک روستا 

روستای سرسبز و زیبایی بود مزارع سرسبز در راه، جلوه ی خاصی داشت 

از یک قسمتی دیگر نمی شد با ماشین رفت 

مشهدی قدرت هم کار داشت و باید می رفت . قرار شد شب به دنبال آنها بیاید

حالا دو همسفر پیاده شدند و آرام آرام از کوچه پس کوچه های باریک و خاکی روستا خودشان را به یک خانه با درب چوبی رساندند

در را کوبیدند و بعد از چند دقیقه پیرمردی در را باز کرد و حاج جواد را شناخت و او را در اغوش کشید معلوم بود از دیدنش خیلی خیلی خوشحال شده

وارد خانه شدند حیاطی خاکی و کوچک که وسایلی مثل بیل و کلنگ و مقداری طناب در کنارش گذاشته شده بود 

پله های خانه که از نظر ارتفاع خیلی هم با هم سازگار نبودند، رفتن را بسیار سخت می کرد 

با هر مصیبتی بود هر سه رسیدند به ایوان

خانه دو اتاق داشت با اشاره ی دست صاحبخانه وارد اتاق سمت چپ شدند که دیوارهای خشتی و سقف تیری-چوبی داشت

سمت چپ اتاق یک بخاری نفتی قدیمی وجود داشت که درآن تابستان گرم، خاموش بود

سمت چپ خانه هم یک پتوی ساده ی رنگ و رو رفته انداخته بودند با بالشتهای خاکستری با گلهای ریز قرمز که رنگ و روی آن هم خیلی کمرنگ شده بود 

اتاق با یک لامپ رشته ای زرد رنگ آنچنان که باید روشن نشده بود 

همگی نشستن پیرمرد هم که آثار پیری و زحمت و کار بر روی دستان و صورتش خودنمایی می کرد روبروی آنها نشست 

همسرش با یک سینی که سه استکان چای و یک قندان استیل قدیمی ولی زیبا با قندهای سفید که زیبایی آن قندان را دو چندان می کرد وارد شد 

حاج جواد سکوت را شکست و از حال آنها پرسید 

پیرزن و پیرمرد هر دو شاکر بودند 

نیم ساعتی کنار آنها بودند و حسابی با آنها مانوس شده بودند 

حاج علی قرآن جیبی خود را در آورد و برای آنها چند آیه ای تلاوت کرد 

انگار صوت قرآن آرامش خاصی برای آنها ایجاد کرده بود چرا که اشک چشمانشان جاری بود

موقع رفتن حاج جواد خیلی مخفیانه مقداری پول دسته شده زیر همان پتو گذاشت و هر دو آن خانه را ترک کردند

خانه ی دوم و سوم و چهارم هم رفتند و یک به یک پای درد دلها و حرفهای اهل خانه می نشستند و بعد از دیداری مختصر مبلغ هدیه را جایی مخفی می کردند و می رفتند 

خانه ها را یکی یکی رفتند تا نزدیک اذان ظهر که رسیدند به یک خانه ی کوچک

در را کوبیدند و پیرمردی در را باز کرد  که حاج جواد را می شناخت و او را در آغوش کشید و با هم وارد خانه شدند یک حیاط کوچک که شیر آبی در وسط آن خودنمایی می کرد حاج جواد و حاج علی با اجازه ی صاحبخانه مشغول وضو شدند 

بعد خواستند نماز بخوانند اما پیرمرد که متوجه صحبتهای آنها نشده بود دخترش را صدا زد

دختر هم متوجه نشد آنها چه می خواهند 

بالاخره حاج علی از جیبش تسبیح تربتی که از کربلا آورده بود  را نشان دادکه سرش یک مهر کوچک هم داشت به نوبت در میان همان حیاط ایستادند به نماز 

دختر و پدرش هم هاج و واج به آنها نگاه می کردند 

با اینکه حاج جواد با آنها دوست بود ولی تا آن روز نمیدانست اینها  از نماز و روزه و اسلام چیزی نمی دانند

بعد از نماز و صحبت با آنها فهمید چقدر اطلاعات آنها از دین اندک است آنها قرآن را می دانستند در حد یکی دو سوره و نهایت اطلاعات آنها از اسلام ازدواج و عقد بود 

 

پیرمرد بعد از صحبتها و خوش و بش با حاج جواد از او پرسید این مرد را برای خواستگاری دخترم آوردی ؟

حاج جواد که از حرف بی رک و پوست کنده ی پیرمرد جا خورده بود تا آآمد بگوید نه پیرمرد داد زد و از دخترش با خوشحالی خواست چای بیاورد 

حاج علی آرام در گوش حاج جواد گفت: چرا نمی گویی که من خواستگار نیستم! 

حاج جواد هم که حسابی دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه کند 

کمی به اطراف نگاه کرد و زیر لب صلواتی فرستاد ناگهان فکری به ذهنش رسید و به حاج علی آرام گفت: بهتر است خودت به دخترش بگویی تا دل پدرش هم نشکند

دختر چای آورد و حاج جواد هم پیشنهاد داد که این دو نفر بروند و صحبت کنند

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…..

 

 

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس