زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

مصلحت دوست قسمت پنجم

27 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

عمه اخر شب خبر رفتنش به خانه ی برادر و خواستگاری را برای پسرش تعریف کرد 

و محمد علی با شنیدن انها حسابی جا خورد و عصبانی شد و داد و فریاد به پا کرد که چرا ندیده به خواستگاری دختری رفتید که من تا به حال او را ندیدم

اخر پدر ریحانه از وقتی بچه های عمه خانم بزرگ شده بودند دخترش را به انجا نبرده 

و حالا محمدعلی که تا حالا دختر دایی خود را ندیده بود حسابی از این خبر شوکه شد عمه خانم سعی می کرد پسرش را ارام کند از محاسن ریحانه گفت از اخلاقش و انقدر گفت و گفت تا پسر کمی ارام شد اما باز هم معتقد بود تا او را نبیند و حرف نزند هیچ چیزی را قبول نخواهد کرد

عمه که دید پسرش ارام شده رفت تا بخوابد اما محمد علی تا صبح از فکر این  کار مادرش خوابش نبرد و و دائم تمام حرفهای مادرش را مرور می کرد

صبح زود محمد علی بیدار شد و انقدر پا پیچ مادرش شد تا زنگ بزند و قرار ملاقاتی با دختر بگیرد

بالاخره عمه خانم زنگ زد ولی پدر ریحانه از این حرف عصبانی شد و نزدیک بود همه چیز بهم بخورد بالاخره عمه خانم انقدر حرف زد تا بالاخره برادر را کمی ارام کرد ولی اخرش هم نتوانست اجازه بگیرد تا ریحانه و محمد علی همدیگر را ببینند چرا که پدر ریحانه تنها شرطش برای ورود داماد به انجا را ساختن خانه دانسته بود و محکم هم روی حرفش بود

بعد از تلفن، محمد علی کلافه و حیران شده بود گاهی به دایی و گاهی به بخت خودش نفرین می کرد 

سه ماه گذشت و تمام مردم می دانستند ریحانه و محمد علی با هم نامزد شدند اما انها که در یک شهر نبودند وفاصله ی خانه ها هم تقریبا یک ساعت بود و همین باعث میشد هر دو کلافه شوند و این برای ان دو بسیار بسیار سخت بود

روزها همچنان به سختی می گذشت…

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

مصلحت دوست قسمت چهارم

25 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

رفتار ریحانه در عروسی اگر چه مادرش را بسیار عصبانی کرده بود اما همسایه ها و فامیل همگی شیفته ی اخلاق و روحیات او بودند انقدر که حرف ریحانه خانه به خانه می پیچید و حیا و ایمان او سر زبانها افتاده بود خیلی ها هم از صبوری او در ان اتاق و بازیش با کودکان خیلی خوششان امده بود 

خلاصه این حرفها باعث شده بود سیل خواستگارها به طرف منزل انها سرازیر شود 

پدر که روزی سه چهار خواستگار را رد کرده بود کلافه و حیران به خانه می امد و اوقات خودش و خانواده را حسابی تلخ می کرد او اصلا قصد شوهر دادن دخترش را نداشت از نظر او دختر باید حداقل 30سال داشته باشد تا بتواند شوهر کند

 عمه که ان شب حسابی مبهوت رفتار ریحانه بود و خبرها را کم و بیش داشت بدون مشورت با پسرش شال و کلاه کرد و رفت خواستگاری ریحانه و انقدر زبان چربی کرد تا بالاخره پدر راضی شد این دو را برای هم در نظر بگیرد 

عمه که خود را برنده می دانست خوشحال و شاد به خانه برگشت 

ریحانه شب تازه از جریان اگاه شد و از اینکه پدر بی مشورت این تصمیم را گرفته ناراحت شد و اعتراض کرد

اما پدر چهره درهم کشید و با صدایی بلند فریاد زد اختیاردار تو منم به هر کس دلم بخواهد شوهرت می دهم و تو کوچکتر از این هستی که خوب و بد خودت را تشخیص دهی 

این حرفها انقدر برای ریحانه سخت بود که تا سه روز فقط گوشه ای می نشست و برای خودش گریه می کرد ان هم به دور از چشم مادر و پدر

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 1 نظر

مصلحت دوست قسمت سوم

23 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

نزدیک اذان مغرب موقع توزیع شام همه امدن سراغ بچه هایشان و ریحانه هم با خیال راحت رفت دنبال نمازش

وقتی برگشت و خواست در همان اتاق بماند به اصرار مادرش امد در سالن و با بقیه شام خورد بلافاصله بعد از شام دوباره فضای اهنگ و رقص حالش را بهم می ریخت امد که برود ولی مادرش نگذاشت 

او هم ناراحت و گرفته سرش را انداخت پایین بی انکه به ادمهای در حال رقص نگاهی کند کم کم عمه خودش را به انها رساند و نشست کنار ریحانه و مادرش 

رفتارهای ریحانه را دوست داشت که چطور پاکی درونش را حفظ می کند 

چندباری قربان صدقه اش رفت و برای دختران و عروسهایش مدام از ریحانه و رفتارهایش می گفت 

انقدر تعریف کرد که کم کم بقیه ی فامیل روی ریحانه حساس شدند و دیگر کمتر به او اعتنا می کردند 

عمه اما کاری به بقیه نداشت می رفت و می امد و قربان صدقه اش می رفت 

بالاخره جشن عروسی در اخر شب و با بدرقه ی عروس و داماد تمام شد و همه برگشتند به خانهو از خستگی نفهمیدند کی خوابشان برد
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 1 نظر

مصلحت دوست قسمت دوم

22 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

داخل خانه که شدند بوی عطر همه ی فضا را پر کرده بود لباسهای رنگی و زیبا نقل و شیرینی و شاباش تازه فامیلها همدیگر را پیدا کرده بودند و صدای درهم برهم انها فضای عروسی را شلوغ و شاد می کرد اما صدای موسیقی و تنبک و .. گوش دختر را اذیت می کرد 

او که اسمش ریحانه بود و تازه پیش دانشگاهی را تمام کرده بود حالا به اجبار خانواده امده بود عروسی ولی حس گناه ارامش را از او می گرفت

در حالیکه یک یک دختران به وسط مجلس می امدند و می رقصیدند او اما نگاهش را روی زمین دوخته بود و دائم دنبال راهی بود که کمترین حضور را در مجلس داشته باشد

از ان میان عمه ی بزرگتر دائم نگاهش سمت او بود و او را غیر مستقیم زیر نظر داشت

کم کم ریحانه متوجه شد در اتاق کناری بچه های کوچک را خوابانده اند یک لحظه لبخند رضایت روی لبانش نشست و با خوشحالی رفت پیش انها

دور تا دور اتاق پر بود از بچه های کوچک و بزرگ برخی خواب خواب بودند و تعدادی هم بیدار یکی دو تا هم داشتند گریه می کردند

انقدر با انها بازی کرد تا همگی ساکت و ارام کنارش نشستند

حالا هم مواظب بچه ها بود هم خود را از ان فضای الوده به گناه خلاص کرده بود

✍منتظر قسمتهای بعدی باشید..

عکس تزیینی است?

 1 نظر

مصلحت دوست قسمت اول

20 فروردین 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

بسم الله الرحمن الرحیم

همه لباس پوشیده و اماده ایستاده بودند دم در اما او هنوز نیامده بود 

پدر که حسابی کلافه شده بود خودش راهش را گرفت و رفت پسرها هم دنبالش 

مادر که زیر لب داشت غر می زد برگشت به اتاق تا ببیند این دختر کجا مانده 

در را که باز کرد دید نشسته گوشه ای و چادرش هم دستش 

مادر عصبانی شد و داد زد ما این همه معطل تو هستیم ولی تو نشسته ای اینجا !

مادر را که دید هول شد و من من کنان گفت من نمی ایم دوست ندارم عروسی شرکت کنم 

مادر که حسابی عصبانی شده بود با یک پس گردنی او را همراه خود برد 

بعد هم تا برسند عروسی در راه دائم غر می زد که مگر دست توست؟ خوب سرخود شده ای ؟ دختر باید مطیع مادر باشد هر جا من رفتم و گفتم بیا باید بیایی نگفتم هم نه

تازه انها سنتی عروسی گرفتند مطرب هم ندارن زنانه مردانه هم جداست 

بعد هم عروسی دختر عمویت هست نیایی هزار حرف پشت سرمان می زنن که بخیل بودن و  نمیتوانستن خوشبختی دختر ما را ببینند

مادر همچنان می گفت و دختر فقط گوش میداد

کم کم به خانه ی عمو می رسیدند صدای سازی و بوی اسفند که همه جا را پر کرده بود و نقلهایی که پاشیده میشد 

هه انقدر لباسهای زیبا و عطر زده بودند که بویش با اسفند مشام را نوازش میداد 

ودختر همچنان با اکراه همراه مادرش وارد خانه می شد 

✍منتظر قسمتهای بعدی باشی…

 

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس