زیبایی های زندگی

خاطرات زیبای زندگی
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

زندگی باید کرد ... قسمت هشتم

29 مرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

حاج رسول بعد از نماز صبح و صبحانه رفت بیرون از منزل و در کوچه ی پشتی بدور از چشم دیگران اینقدر ایستاد تا پسرش هم برای رفتن به کتابخانه از خانه خارج شد 
کتابخانه نزدیک خانه بود و برای همین مسیر را پیاده رفت
حاج رسول نزدیک ان کتابخانه یک اتاقک سفید رنگ دید از انهایی که جلویشان کلی روزنامه و مجله هست و یک عالمه بادکنک و خوراکی های رنگارنگ هم به سقف و کناره هایش اویزان هست
رفت انجا و تا تعطیلی کتابخانه هم کمک ان مرد کرد و هم دورادور هوای کتابخانه و پسرش را هم داشت
ظهر موقع اذان هم پسرش کتابخانه را به همراه دوستش بست و به مسجد رفتند حاج رسول هم به دنبال انها نماز که تمام شد در راه دو تا ساندویچ خریدند و در مسیر تا رسیدن به کتابخانه خوردند
عصر نزدیک ساعت سه و چهار دختری وارد کتابخانه شد  مدت زمان ماندنش در انجا نسبت به بقیه کمی بیشتر شد 
حاج رسول هم ان مرد فروشنده را فرستاد کتابخانه تا سر و گوشی اب دهد 
اما ان دختر هم یکی مثل مجتبی در انجا مشغول به کار بود و هر سه نفر به شدت مشغول کار بودند و هیچ مورد مشکوکی نبود 
کار انها تا غروب ول کشید و بالاخره با بلندشدن صدای اذان در کتابخانه را بستند و به خانه برگشتند 
حاج رسول از طرفی خوشحال بود که پسر خوبی دارد که سرش به زندگی خود مشغول است و از طرفی هم ناراحت بود که نتوانست حقیقت را بفهمد همینطور ارام ارام پشت سر انها حرکت می کرد دو نفر دیگر از یک مسیری از او جداشدند و حالا مجتبی تنها به سمت خانه می رفت در راه یک شاخه گل خرید و یک کارت پستال زیبا و راهی خانه شد چهار پنج خانه نزدیک خانه ی حاج رسول که رسیددر خانه را زد دختری که معلوم بود منتظر اوست و به محض شنیدن صدای در ان را باز کرد گل و کارت را گرفت و سریع در را بست 
حاج رسول از خشم دستش را محکم به دیوار کوبید و از شدت ناراحتی نقش بر زمین شد 
مجتبی که متوجه حضور پدر شده بود بلافاصله با کمک همسایه ها او را به اولین بیمارستان نزدیک خانه بردند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 1 نظر

وقتی خدا بخواهد...قسمت 11(قسمت آخر)

14 خرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

بچه ها یکی یکی قد می کشیدند و بزرگ می شدند هم خرجشان بیشتر می شد هم کمک کردنها
فرزند ششم که به دنیا امد خانه حسابی غرق شادی بود یک دختر کوچک و ناز 

یک ماه از تولدش می گذشت از صبح بی تاب بود و هیچ رقم نمی توانستند ساکتش کنند 

کمی شیر می خورد و ارام می شد و دوباره گریه را از سر می گرفت همه مانده بودند چه کنند روز تعطیل بود و نمی شد او را به شهر ببرند

این گریه ها تا اخر شب ادامه داشت احمد که دید همسرش از صبح تا الان لحظه ای نخوابیده بچه را گرفت و با انکه برایش سخت بود سعی می کرد او را با خود به بیرون ببرد شاید هوای بیرون حال بچه را بهتر کند و در این غیبت همسرش هم کمی استراحت کند 

زهرا خانم همسر احمد که دید احمد نمی تواند و بخاطر او دارد اینکار را انجام می دهد برای انکه دل احمد را هم نشکند پیشنهاد داد همه با هم بروند بیرون و در خلوت شبانه هم قدم بزنند هم شاید بچه ارام شود

بچه های دیگر هم مصر بودند بروند احمد هم نه نگفت و همه با هم رفتند بیرون 

همه جا تاریک و سکوت عجیبی حکم فرما بود بچه ها که فضای باز و خنک را دیده بودند داشتند شادی می کردند و از سر و کول هم بالا می رفتند ولی احمد انها را ساکت کرد تا مبادا صدای انها مردم را بیدار کند 

همینطور راه می رفتند تا نزدیکی چشمه رسیدند همگی مشغول شستن دست و رو و خوردن اب بودند بچه هم این مدت نه گریه کرد نه بیتابی و خواب خواب بود 

این قسمت تقریبا بیرون روستا بود و از خانه های روستا فاصله داشت بچه ها هم حسابی مشغول بازی و شلوغ کاری بودند و احمد هم خود در بازی انها وارد شده بود 

وسط بازی یکباره زمین شروع کرد به لرزیدن همه نشستند روی زمین و ناگهان صدای مهیبی شنیدند که تا چند لحظه همه را در جای خود میخکوب می کرد 

انگار روستا مثل ماکتی بود که با یک لرزه از بین رفت 

احمد بچه ها و همسرش را همانجا گذاشت و به سمت روستا  رفت 

تمام خانه ها خراب شده بود برگشت و دو پسر دوازده و ده ساله اش را با خود برد هر چه توانستند از افراد شهر را نجات دادند خوبی این قضیه این بود که احمد تمام روستا را حفظ بود و در بیشتر خانه ها رفت و امد داشت و از ورودی و خروجی و اتاقهایشان مطلع بود و این کار او را اسان می کرد 

کم کم همه را بیرون کشید و خیلی ها که صدمات جدی ندیده بودند کم کم سرپا شدند و بقیه را نجات می دادند 

شب طاقت فرسایی بود و کم کم اذان صبح می شد و همه مشغول نماز 

هوا که روشن شدکمک از شهر هم رسید ولی اقدام به موقع احمد باعث نجات خیلی ها شد 

او تمام اجناس مغازه اش را بدون کم و زیاد بین اهالی تقسیم کرد و همه ی ان زحمتها را در شب عروسیش به این طریق جبران کرد

متاسفانه بخاطر تخریب کامل روستا تمام خانه ها خراب شده بود و خیلی ها هم مردند 

تمام دایی ها و عموهای احمد و او که این مدت اصلا فامیلی ندیده بود حالا تک تک انها را ازدست داده بود 

تمام ارث انها می رسید به احمد و البته همه ی انچه که انها از پدرش گرفته بودند

مدت زیادی طول کشید تا روستا جان تازه ای بگیرد اما هیچگاه مردم کارهای بزرگ احمد را فراموش نخواهند کرد تمام حرفه هایی که یاد گرفته بود در ان مدت به کارش امد  و باعث شد خانه های زیادی اباد شود

حالا دیگر او از متولین روستا محسوب می شد اما همچنان مهربان و دلسوز بود و در کارهای خیر پیشقدم

این داستان مرا یاد این ایه ی زیبا می اندازد که فرمود:

وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.

آیه 107 سوره یونس

 

پایان داستان

 نظر دهید »

وقتی خدا بخواهد...قسمت دهم

12 خرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

ه

یکی از اهالی هم یک شب او را به خانه اش برد از قبل به خانم خانه سپرده بود تا شامی مفصل و لذیذ برای او فراهم کنند

بعد از شام و کمی صحبت ان مرد از دخترش گفت و خواست که احمد یک نظر او را ببیند و اگر برای همسری مناسب می داند با او ازدواج کند

احمد از این شگفتانه هم متعجب بود و هم کنجکاو وقتی دختر چای اورد نظر دختر را دید و دلش را در همان خانه جا گذاشت و رفت

با پس اندازی که داشت برای خودش یک خانه ی ساده خرید بعد از مدتی کار توانست چند بره بخرد و با زاد و ولد انها پول عروسیش را تامین کند با اینکه ان مرد هیچ شرطی برای احمد نگذاشت ولی او وقتی که خود را برای ازدواج اماده دید و به خیالش همه چیز را فراهم کرده امد 

تقریبا همه ی روستا امدند و جای پدر و مادر را برایش پر کردند اگر چه داغ بر دل نشسته اش از یاد نمی رفت ولی حضور مردمی که از پدر و مادرش خاطره های خوبی داشتند او را ارام می کرد

خیلیها هم نیامدند همانها که تا پای جان این خانواده را از هم جدا کردند و داغ بر داغ انها نشاندند

عموها و دایی ها نیامدند اصلا هیچکدام از مهمانهای ان شب فامیل نبودند 

هر کس هر چه داشت به این دو زوج تقدیم کرد تا محفل انها شیرین و شیرین تر شود 

همان شب رفتند سر زندگی

زندگی مشترک که شروع شد خداوند 4پسر و دو دختر به او داد و او با آنکه فقط با چوب می توانست حرکت کند بسیار زرنگ و کاری بود 

بعد از مدتی دردپاهایش بیشتر شد و فقط می توانست به مغازه داری بپردازدکم کم در آن کار هم ورزیده شد و با اینکه خیلی درس نخوانده بود ولی در حساب و کتاب  موفق بود

خوبی ها و زیبایی های زندگی همچنان جریان داشت تا اینکه ….

 

 1 نظر

وقتی خدا بخواهد...قسمت هشتم

09 خرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

یکباره به خود آمد و تمام گوسفندان را جمع کرده به زیر سایبانی برد تا از باران و خیس شدن نجات پیدا کنند

بعد هم یکی یکی آنها را شمرد ولی یک بره گم شده بود

تمام شب را به دنبال گوسفند بیچاره گشت هم خسته بود هم گرسنه و هوا انقدر تاریک بود که چشمان خسته و تارش هیچ جا را نبیند ناامید از پیدا کردن بره به سمت گله رفت اما در بین راه یان ان همه تاریکی و باران شدید دست و پا زدن موجودی توجهش را جلب کرد

اول اعتنایی نکرد و ترسید که حیوانی درنده باشد اما کمی گه گوش داد دست و پا زدن ها بیشتر می شد

طاقتش را از دست داد و سمت صدا دوید نزدیک تر که رسید دید این همان بره ی گمشده است باران شدید بود و حیوان بیچاره در گودالی که اب در ان جمع شده بود گیر افتاده بود

احمد خوشحال و راضی برگشت سمت بقیه ی گله باز همه را شمرد و اینبار همه ی آنها درست 50 عدد بود

نفس راحتی کشید و سعی کرد نخوابد تا اتفاق دیگری نیفتد اما این همه راه رفتن و خستگی باعث شد همانجا تاصبح کنار بقیه ی گوسفندان در حالیکه نشسته بود خوابش ببرد

صبح اول وقت وقتی بیدار شد آب باران تا زیر پایش آمده و حسابی سردش شده بود خواست از جایش برخیزد ولی پاهایش لمس لمس بود و انگار فلج شده بود

تا ظهر با گوسفندان همانجا ماند تا بالاخره عمویش آمد و وقتی فهمید او دیگر به درد کارهایش نمی خورد او را به همین حال رها کرد و رفت

احمد که از این همه نامهربانی به ستوه آمده بود دست بر قلبش گذاشت و از آن آیه هایی که سر کلاس یاد گرفته بود خواند و از خدا کمک خواست

طولی نکشید عده ای که از آنجا رد می شدند او را دیدند و با خود به خانه بردند چندروزی آنجا ماند حتی حاج آقای روستا هم به او سر زد

عمو وقتی لطف مردم را به احمد دید  دنبالش رفت و او را با خود به خانه برگرداند

منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »

وقتی خدا بخواهد...قسمت هفتم

08 خرداد 1400 توسط زينب صالحي هاردنگي

احمد بیشتر مواقع از صبح گوسفندان را که حدود 50عدد بودند را با خود به دشت می برد و نزدیک غروب هم برمی گشت

اگر اتفاقی برای گوسفندی می افتاد کتک سختی در انتظارش بود

یکبار وقتی امام جماعت روستا با عده ای از آن دشت می گذشتند او را دیدند احمد از مهربانی حاج آقا خیلی خوشش آمد

حاج آقا از نقلهای داخل جیبش به او داد و از کار و بارش پرسید و بعد از کمی صحبت حسابی با هم رفیق شدند

حاج آقا از آن روز نیم ساعتی را کنار او می آمد و آموزشهایی مثل احکام و عقاید و داستانهای زیبای معصومین و قرآن را تعریف می کرد

احمد بیشتر شبها به دور از چشم بقیه از تاریکی شب استفاده می کرد و به مسجد می رفت و در آنجا می نشست پای درس قرآن و از آنجایی که پسر باهوشی هم بود خیلی زود یاد می گرفت

یکبار که عمویش متوجه شد او را به سختی تنبیه کرد و اجازه ی رفتن به مسجد را از او گرفت و حاج آقای روستا را حسابی تهدید کرد که سمت احمد نرود

آن همه سختی با حضور حاج آقا برای احمد قابل تحمل بود و حالا مثل قبل تنهای تنها بود یکبار که مثل همیشه گله را به چرا می برد آنقدر غرق فکر وناراحت از این اتفاقات اخیر بود که متوجه باران شدید نشد تازه باران بدن داغ او را آرام می کرد و بهتر می توانست اشک بریزد

منتظر قسمتهای بعدی باشید…

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

زیبایی های زندگی

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست هر كسي نغمه ي خود خواند واز صحنه رود صحنه پيوسته بجاست اي خوش ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حشره ی کوچکی که مامور خدا بود
  • حلزون باشیم
  • خدای من
  • داستان
  • داستان
  • داستان
  • داستان واقعی(قسمت اول)
  • دومین داستان دنباله دار
  • سومین داستان دنباله دار(وقتی خدا بخواهد)
  • شعر منتظرم منتظر واقعی این همه را دارم و باور نکن
  • من و عید بچگیام
  • من و عید بچگیام
  • چهارمین داستان دنباله دار (زندگی باید کرد...)
  • گاهی وقتها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس