مصلحت دوست قسمت 16
حالا محمدعلی کمی روبراه شده بود انقدری که دیگر بدون ویلچر و عصا هم می توانست راه برود
یکی از دوستان نزدیکش برایش یک شغل خوب پیدا کرد
او هم یکی دو ماه رفت وقتی دوباره وضع مالیش کمی بهتر شد با ریحانه تماس گرفت و خواست به حرف پدرش گوش ندهد و با او بماند
حتی به او گفت بیا فرار کنیم و از اینجا برویم آنقدر دور که دست کسی به ما نرسد
صدای محمدعلی اشفته و سردر گم بود انگار دنبال راه نجاتی بود تا همه چیز را مثل قبل کند
ریحانه فقط سعی کرد او را ارام کند و نگذارد افکار پریشان روح او را ازار دهد
ریحانه بارها با پدر صحبت کرد و خواست تا فرصتی به محمدعلی بدهند اما پدر حرف حرف خودش بود
بار اخر ریحانه از کوره در رفت با صدای بلند فریاد زد من خسته شدم از پدری که یک روز به زور مرا مجبور می کند به وصلت و امروز مجبور به جدایی
چرا فکر می کنید من بازیچه ی دست شما هستم چرا یکبار حق ندارم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم
حرفهای ریحانه چون پتکی بر سر پدر بود اما پدر مثل کسی بود که حرفهای دخترش را نمی شنید
ریحانه خسته بود اما کاری از دستش بر نمی امد ان شب با خدای خود راز و نیاز کرد و همه چیز را به او سپرد و از خداوند خواست اگر مصلحت است ما را به هم برسان وگرنه این مهر را از دل هر دوی ما بیرون ببر
ریحانه ان شب خیلی گریه کرد و با خود عهد کرد کاری کند محمدعلی هم از او دل بکند
اتفاقا محمدعلی همان شب به او زنگ زد و ریحانه فقط و فقط سعی می کرد حرفهایی بزند تا محمدعلی برای اینده اش بهتر تصمیم بگیرد
محمدعلی تمام حرفهای ریحانه را اینطور برداشت می کرد که او هم محمدعلی را دوست دارد و می خواهد بهم برسند
✍منتظر قسمتهای بعدی باشید…